پس از خدايان چند تن از آدميان توانستند در هنر سرآمد روزگار خود شوند و در نوازندگي در رديف نوازندگان آسماني و ملكوتي قرار گيرند.اورفئوس بزرگترين و مشهورترينشان بود.او از تبار مادري والاگهر تر از آدميان بود.او پسر يكي از موزها و شاهزاده اي اهل تراس بود.استعداد موسيقي را از مادر خود به ارث برده بود،و استعدادش را در تراس،يعني در همان جايي كه به بار آمده بود شكوفا كرد.مردم تراس بيش از يونانيان ديگر به موسيقي ارج مي نهادند.امّا اورفئوس غير از خدايان هيچ رقيب ديگري نداشت.در نوازندگي و خوانندگي قدرتي لايزال داشت.هيچ كس و هيچ چيز نمي توانست در برابرش پايداري كند و بايستد.هر چيزي خواه جاندار و خواه بي جان با شنيدن نوايش به دنبالش راه مي افتاد.او حتي صخره هاي روي كوه ها را تكان مي داد و مسير رودخانه را نيز عوض مي كرد.
از زندگيِ پيش از ازدواج ناموفق و بدفرجامش،كه بدان سبب به شهرتي بيش از قدرتش در نوازندگي برايش به ارمغان آورد،حكايت و روايت چندان زيادي نيامده است،امّا چون به يك مأموريت گروهي معروف رفت ثابت كرد كه يكي از قابل ترين اعضاي گروه است.او با گروه جاسون(ژانسون يا جانسون) بر كشتي آرگو نشست و به سفر رفت.هرگاه قهرمانان خسته مي شدند و يا پارو زدن واقعا دشوار و خسته كننده مي شد وي چنگ مي نواخت و خستگي را از جان همه بيرون مي كرد و همه را نيرويي دوبار و دو چندان مي بخشيد،آن سان كه پاروزن ها پاروها را هماهنگ با نواي چنگ او و استوار و محكم بر دل آب دريا فرو مي كردند،يا اگر خطر درگيري و ستيزه مي رفت به حدي زيبا و لطيف و دل انگيز و آرامش بخش مي نواخت كه شرير ترين و تندخوترين آدمها هم آرام مي گرفتند و خشم و تندي را از ياد مي بردند.او حتي پهلوانان را از دست سيرن ها نيز نجات داد.هرگاه در دريا و از مسافتي دور صداي آواز سحرانگيزي را مي شنيدند كه دل از جاشوان مي گرفت و همه چيز را از ياد مي برد و مي خواستند كشتي شان را به هر قيمت كه شده است به سويي ببرند كه سيرن ها نشسته اند و آواز مي خوانند،اورفه چنگ را بر مي داشت وچنان آهنگ زيبا و طنين افكني مي نواخت كه بر صداي دلانگيز ولي مرگ آفرين سيرن ها چيره مي شد و در نتيجه كاري مي كرد كه كشتي به مسير خود بازمي گشت و باد آنها را از آن محل خطرناك دور مي ساخت.اگر اورفئوس در كشتي آرگو نبود،آرگونات ها(سرنشينان كشتي آرگو)فقط استخوانها اجسادشان را بر ساحل جزيره محل زندگي سيرن ها باقي مي گذاشتند.
ما نمي دانيم كه نخستين بار در كجا بود كه با دوشيزه مورد علاقه اش ،اوريريديس روبرو شد،اما به يقين مي دانيم كه هيچ دوشيزه اي پيدا نمي شد كه بتواند در برابر نواي روحبخش و افسون كنندهاش پايداري كند.آنها ازدواج كردند،ولي دوران زندگي زناشويي آنها بسيار كوتاه بود.درست پس از مراسم ازدواج بود كه عروس و گروهي از نديمانش در مرغزاري راه مي رفتند كه ناگاه يك افعي عروس را گزيد و او را كشت.اورفئوس فوقالعاده دردمند شد و در برابر درد ناشي از اين رويداد اندوهبار نتوانست پايداري كند.او تصميم گرفت به دنياي زيرين برود و بكوشد اوريديس را دوباره به زمين بازگرداند.در دل به خود مي گفت:
با آواز خودم
دختر دمتر را افسون مي كنم
فرمانرواي مردگان را هم افسون مي كنم
و با آهنگهايم دلهايشهان را به رحم مي آورم
و او را از هادس بيرون مي آورم
دلاوري و جرئتي كه اين مرد براي رهانيدن همسرش از خود نشان داد در هيچ انساني نمي توان يافت.او سفر هراس انگيز به دنياي زيرين را در پيش گرفت.چون به آن دنيا رسيد چنگش را به صدا درآورد و در نتيجه باعث شد كه تمامي هياهو ها و جنجالهاي آن سرزمين پهناور پايان بپذيرد و خاموشي بر آن ديار حكمفرما شود.حتي سربروس،سگ پاسدار و نگهبان آن ديار نيز از پاسداري آنجا دست برداشت و چرخ ايكسيون نيز از حركت باز ايستاد(ايكسيون از پادشاهان تسالي بود كه در دادن هديه به پدر عروس كه وعده داده بود قصور ورزيد و مورد اعتراض قرار گرفت.او پدر عروس را در آتش افكند.يكبار نيز در صددبر آمد به هرا همسر زئوس تجاوز كند و زئوس بر او خشم گرفت و او را به چرخي آتشين بست كه پيوسته در حركت بود و از حركت باز نمي ايستاد.)،سيسيفوس بر سنگ خودش به استراحت پرداختو تانتالوس تشنگي را از ياد برد و چهره هاي شوم و ترسناك فوري ها براي نخستين بار از اشك تر شد و فرمانرواي دنياي زيرين،يعني هادس و ملكه اش پرسفونه نزديك آمدند و گوش فرا دادند.اورفئوس چنين خواند:
اي خداياني كه بر دنياي تيره و خاموش فرمان مي رانيدچ
هر آن كسان كه از زن زاده مي شوند به سوي شما مي آيند
تمامي زيبايان سرانجام به سوي شما مي آيند
شما وام دهندگاني هستيد كه وام خود را سرانجام باز مي ستانيد
ما فقط اندك زماني در دنيا زندگي مي كنيم
اما بعد هميشه و تا ابد به شما تعلق داريم
اما من كسي را مي جويم كه خيلي زود به سوي شما شتافت
غنچه اي چيده شده كه هنوز مثل گل شكوفا نشده بود
من كوشيدم اين ضايعه را تحمل كنم ليك نتوانستم
عشق خدايي توانا بود.شهريارا تو مي داني
پس اگر حكايتي كه انسانها مي گويند راست باشد
پس گلها چگونه شاهد ربوده شدن پروسرپينه(پرسفونه) بودند
پس براي اوريديس زندگيي ببافيد كه هنوز تمام ناشده
از دستگاه بافندگي گرفته نشود
فقط تويي كه مي تواني او را دوباره به من وام دهي
كه چون پيمانه عمرش به سر آيد به سوي تو باز خواهد گشت
و هيچ كس نبود كه تحت تأثير افسونِ صدايش دست رد بر سينه اش بزند و چيزي را كه او مي خواست به او ندهد.او:
اشكهاي آهنين از گونه پلوتو(هادس)فرو ريخت
و هِلِه را برانگيخت چيزي را بدهد كه عشق مي جست
آنها يعني فرمانرواي دنياي زيرين و ملكه اش ،اوريديس را فرا خواندند و او را به اورفئوس دادند،امّا به يك شرط:وقتي كه اوريديس از پي او مي آيد،او نبايد سر برگرداند و به آن زن نگاه كند،مگر آن هنگام كه از دنياي زيرين به در آمده و به دنياي بالا رسيده باشند.بنابراين هردو از دروازه بزرگ هادس گذشتند و به راستايي رسيدند كه آ‹ها را از دنياي تيره و تار دنياي زيرين بيرون مي برد و از آنجا پيوسته به سوي بالا مي رفتند.او مي دانست كه اوريديس پيوسته از پي وي مي آيد ولي ناگفته آرزو مي كرد كاش مي توانست فقط يك نگاه زودگذر به پشت سر بيندازد تا مطمئن شود اوريديس واقعاً مي آيد يا نه.اكنون به جايي رسيده بود كه تيرگي از بين رفته بود و هوا اندكي خاكستري رنگ شده بود.بعد خودِ وي شادمانه پا در روشنايي گذاشت.پس از آن سر برگرداند به اوريديس نگاه كند.هنوز زود بود،زيرا اوريديس هنوز در دنياي مردگان بود و از مغاك بيرون نيامده بود.او را در هواي نيم روشن ديد و دست دراز كرد او را بگيرد و بالا بكشد اما زن در يك لحظه ناپديد شد.زن بار ديگر به درون تاريكي دنياي زيرين لغزيده بود.فقط صداي ضعيف خداحافظ او را شنيد.
اورفئوس نوميدانه كوشيد اوريديس را دنبال كند،امّا اجازه نيافت.خدايان راضي نشدند كه وي براي دومين بار و در حالي كه هنوز زنده بود پا به دنياي مردگان بگذارد.پس ناگزير شد در تنهايي محض به بالاي زمين بازگردد.از آن پس از همنشيني با آدميان دوري گزيد و سر به بيابانها و جنگلهاي خلوت و خاموش گذاشت و غير از چنگش هيچ آرامش خاطري نداشت كه آن را نيز پيوسته مي نواخت و صخره ها و رودخانه ها و درختان كه تنها همنشين وي بودند از شنيدن نواي چنگش شاد مي شدند.سرانجام گروهي از مائنادها يا مينادها به سويش آمدند.آنها به همان ديوانگي بودند كه پنتئوس را كشتند،او را قطعه قطعه كردند و سر سودازده را به درون رودخانه تند آب هربوس انداختند.سر به دهانه رودخانه رسيد و نزديك سواحل لسبي و هنگامي كه موزها آن را يافتند و آن را در محراب جزيره دفن كردند،آب دريا آن را هيچ دگرگون نكرده بود.آنها ديگر اعضاي بدنش را گرد آوردند و در مقبره اي پاي كوه اولمپ دفن كردند و تا امروز بلبلان آن سرزمين دلانگيز تر از بلبلان ديگر سرزمينها مي خوانند.
:: موضوعات مرتبط:
اساطير يوناني ,
,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1